علوم اعصاب شناختی
قسمتی از کتاب علوم اعصاب شناختی
روانشناسی، نوروفیزیولوژی و فلسفه ذهن، بدن و مغز
مولفین گرهاردبنتکا و هانس وربیک
مترجمین دکترامین رفیعی پور و لیلا السادات میرصیفی فرد
بدن زنده یا مجموعه داده فیزیکی؟
عدم تقارن چگونه مغز و ذهن به طور فزاینده ای مورد بحث هستند؟
فیشته در کتاب (علم دانش) نوشته است بیشتر انسان ها زودتر می توانند خود را تکه ای از گدازه در ماه باور کنند تا اینکه خود را بخاطر خویشتن در نظر بگیرند.
فیشته تقلیل گرایی را محکوم می کند که بر اساس آن گفته می شود انسان
چیزی جز قطعه ای از طبیعت نیست.
چنین به نظر می رسد که دویست سال پس از فیشته و در پرتو علوم اعصاب مدرن، این امر به طور خاصی به روز شده باشد. زیرا بسیاری از معاصران به راحتی آماده هستند تا خود را برده مغز بدانند و آزادی و مسئولیت خویش را ازبین ببرند.
به نظر می رسد که این روزها به سختی این یافته هگل پذیرفته می شود مبنی بر اینکه به وسیله جمجمه نیست که مرتکب قتل ودزدی وشعرسرایی و غیره میشویم.
غالبا انسان بودن به فرآیندهای مغزی محدود می شود و به موجودی ذهنی
تبدیل میگردد، براین اساس که مغز قرار است تصمیم بگیرد و به این وسیله دیده شود که ما و دنیامان را بسازد.
اگر مغز همه اینها را به وجود می آورد،چه کسی مقصر است؟ و چه کسی پول کتاب ها را که چنین پایان نامه هایی را پیشنهاد می کنند جمع آوری می کند؟
بعضی نویسندگان چشم انداز زندگی ذهنی آگاهانه را که در مغزشان بومی سازی کرده اند به صورت یک تراشه رایانه ای ارائه میدهند.
تظاهرات ذهنی زندگی به شکل مجموعه داده قابل فیزیکی شدن تبدیل میگردد.
به هر جای علوم نگاه کنیم، جریان بی پایانی از کاهش گرایی عصبی را کشف می کنیم.اغلب عبارات به صورت زیر ارائه می شود
1، من (مغزمن) یک ماشین زیستی پردازش اطلاعات هستم.
2، مغز دنیای خود را بر می انگیزد، ایجاد میکند و میسازد.
3، من توسط فرآیندهای عصبی تعیین می شوم.
4، شعور شیئی در میان اشیا است و کورکورانه از قوانین علمی طبیعی
پیروی میکند. پدیده های ذهنی کاملا از نظر فیزیکی قابل توضیح هستند.
در اینجا واقعیت که مغز و تظاهرات ذهنی به تمامیت ارگانیسمی تعلق دارند
مورد توجه قرار نمی گیرد.این موضوع فراتر از بحث است که ما به مغزمان
نیاز داریم تا همانطور که زندگی میکنیم،زندگی کنیم.با این حال ما به عنوان یک فرد،بیش از یک ناحیه مغزی هستیم.
آنتونیو داماسیو: تعامل مغز، ارگانیسم و محیط
آگوستین برای پاسخ به این سوال که زمان چیست؟ نوشت که اگر کسی چیزی
نپرسد،پس می داند.
از یک طرف ما پدیده ها را به خوبی می شناسیم. از طرفی در درک آن مشکل داریم. با آگاهی از آنچه در درونمان اتفاق می افتد،مواردی چون گرسنگی،اشک ها،خنده را تجربه می کنیم. لگدها ومشت ها و جریان تصویری که به نام احساسات
و کلمات می اندیشیم.
داماسیو می نویسد: درساده ترین و ابتدایی ترین سطح خود، آگاهی به ما امکان میدهد میل مقاومت ناپذیری را برای زنده ماندن و ایجاد نگرانی برای خویش تشخیص دهیم. در پیچیده ترین سطح خود، آگاهی به ما کمک می کند تا نسبت به
دیگران توجه داشته باشیم و هنر زندگی را بهبود ببخشیم.
در حال حاضر عصب شناسان و فیلسوفان درباره ی راه های رسیدن به آگاهی بحث میکنند.
شیوه های مختلفی برای برخورد با گزاره های فلسفی و عصب شناسی درباره زندگی ذهنی آگاهانه ما وجود دارد.یکی از مسیرهایی که توسط نوسیندگان مختلف در پیش گرفته شده است شامل این فرض است که
نگاه کردن به یک روی سکه کافی است زیرا اظهارات فلسفی و عصب شناسی
در نهایت به همین نتیجه می رسند. فیلسوفانی که این خط مشی را اتخاذ میکنند،
براین عقیده اند که بینش های عصب شناسی را می توان به حداقل می رساند،
یعنی به یافته ها و تردیدهای فلسفی تقلیل داد. برعکس صاحب نظران علوم اعصاب که این مسیرها را دنبال میکنند معتقدند که حقایق سخت گویای همه چیز است و
فلسفه چیز جدیدی به چیزهایی که آنها نظارت می کنند و همانطور که قبلا شناخته شد اضافه نمیکند.
تفاوت های بین رویکردهای فلسفی و عصب شناسی را برجسته میکنند یا به سادگی آثاری را که از حوزه تخصصی خود نشات نمی گیرند نادیده می انگارند. داماسیو یکی از این افراد نیست.او می خواهد مسیر دیگری را طی کند زیرا درمی یابد این فرض که ماهیت تجربیات ذهنی را می توان به طور موثر با مطالعه همبستگی های رفتاری آنها درک کرد،اشتباه است.
جدا از دیدگاه سوم شخص علمی طبیعی، داده های اول شخص و همچنین دیدگاه های دوم شخص از تعاملات روزمره با افراد دیگر باید به همان اندازه در نظر گرفته شود. علاوه بر این،پرداختن به موضوع آگاهی از دیدگاه تکاملی نیز سودمند است.
داماسیو تاکید می کند که مغزها همانطور که در برخی از آزمایشات فکری فلسفی
فرض میشود در خلا وجود ندارند بلکه به موجود زنده تعلق دارند که در تعامل مداوم با محیط فیزیکی و بیولوژیکی و اجتماعی قرار دارد بدن انسان ذهن خودآگاه است.
به گفته داماسیو خویشتن ما بر اساس خود اولیه استوار است.
اولین گام تولید احساسات اولیه است، احساسات ابتدایی هستی که خود به
خود از خود اولیه سرچشمه میگیرد. گام بعدی خود- هسته ای است. به طور خاص، در مورد رابطه بین ارگانیسم و شی، خود- هسته ای در مورد عمل است.خود – هسته ای در دنباله ای از تصاویر آشکار میشود که شیئی را توصیف میکند که با خویش اولیه درگیر میشود و آن خویشتن اولیه و از جمله احساسات اولیه اش را اصلاح میکند.
خویشتن اصلی یا خود- هسته ای آگاه است.ولی بر همه چیزهایی که ما فکر می کنیم تسلط ندارد.
در نهایت، خود-زندگی نامه ای باید مورد توجه قرار گیرد، زیرا انسان ها به دلیل خود زندگی نامه ای هستند که از گذشته خود میدانند ومیتوانند به آینده رجوع کنند. داماسیو خود-زندگی نامه ای را بیوگرافی آگاهانه میبیند.خود- زندگی نامه ای
در طی سال ها رشد میکند.در حالی که خود- هسته ای مدام درحال تقلا در نظر گرفته میشود،خود-زندگی نامه ای میتواند خفته باشد. ما اشکال دیگری از ذهنیت را مدیون خود- هسته ای یا خود اصلی و خود زندگی نامه ای هستیم.
برای اهداف عملی، آگاهی طبیعی انسان مربوط به فرآیند ذهنی است که در آن همه این سطوح خود عمل میکنند و به تعداد محدودی از محتویات ذهن پیوندی لحظه ای به یک نبض از خود اصلی ارائه میدهند.
از نظر داماسیو در برابر دیدگاهی که فقط برای مغز پرس وجو میکند،استدلال نماید.
هر ساختار مغزی به یک کل بزرگتر تعلق دارد. همانطور که او تاکید میکند نورون ها درباره بدن هستند و این درباره بودن اشاره بی وقفه به بدن، ویژگی تعیین کننده نورون ها، مدارهای نورون ومغزها دارد. نورون ها سلول های جسمی هستند.داماسیو
این واقعیت را جدی میگیرد که ما بدن خود را تجربه می کنیم.او به موجب این نگرش خود را به طرز متفاوت و جالبی از سایر دانشمندان رشته تخصصی جدا میکند.بدن نقطه مرجع همه ادراکات حسی ماست.
احساسات به انسان ها تعلق دارند و از نظر داماسیو آنها در تقابل دائمی با عقل هستند و به ویژه در درگیری ها یا انتخاب شریک، معنای احساسات در زندگی ما مشخص میشود. آنها به تعامل سوما و مغز برمی گردند.
احساسات به واکنش متناسب به دنیای درون و محیط کمک میکند.
از نقطه نظر نوروبیولوژیک آمیگدال، قشر پیش پیشانی شکمی، شکنج کمربندی و
همچنین برخی از مناطق ناحیه حرکتی تکمیلی درگیر هستند. درصورت بروز ضایعات در نواحی مربوطه، افراد محدودیت ها و تغییرات در احساسشان تجربه میکنند.
داماسیو بدن را به عنوان تئاتر احساسات می داند و به موجب آن تاکید میکند که
احساسات در هوا معلق نیستند و در مغز قابل محل سازی نیستند و بلکه احساسات به کل ارگانیسم مرتبط هستند. با پیدایش آنها فرآیندها و واکنش های ارگانیسمی تطبیق ممکن است همزمان رخ دهند. اینها همئوستاز را تضمین میکنند و از این رو به ادامه ی زندگی ارگانیسم کمک میکند. ما میتوانیم احساسات خود را بازتاب دهیم و یا از آنها فاصله بگیریم.
حتی موجودات تک سلولی، مثل آمیب های ساده یا سلول های باکتریایی که مانند ما مغز ندارند، توانایی تطبیق رفتار خود را دارند. آنها از مولکول های شیمیایی برای حس کردن و پاسخ برای تشخیص شرایط خاص در محیط خود از جمله حضور دیگران استفاده میکنند. از نظر داماسیو این آغوش یا گاهواره ذهن است، او برای اطمینان از نظر هانس جوناس پیروی میکرد که احتمالا منظور شلر با اشاره به برای خود بودن و در درون خود از ساده ترین موجودات می باشد.
از این گاهواره یک خود- فرایند سازمان یافته می تواند توسعه یابد و به ذهن اضافه شود در نتیجه آغازی برای ذهن های آگاه پیچیده فراهم میکند.
داماسیو از این اندیشه قدیمی استفاده میکند که کل بیش از مجموع اجزای آن است
که به منطق ارسطو باز میگردد. با وجود اینکه ما اجزای حیات را میدانیم ارگانیسم چیزی فراتر از تجمع سلول های زنده است. از دیدگاه او احساسات و هوش خلاق باهم هم افزایی میکردند که در نهایت منجر به فرآیندهای فرهنگی میشد.
به گفته داماسیو ناخودآگاه از قدیمی ترین شکل های زندگی برمی آید بیشتر از آنچه فروید و یونگ در خواب دیده اند.
زیست شناسی تکاملی مدرن،انسان را به یاد اندیشه قدیمی ارسطویی در مورد مقیاس طبیعت می اندازد که از یک سو به خویشاوندی موجودات زنده درمیان خود میپردازد و از سوی دیگر درباره نقش خاص انسان که هنوز نقش دیگری دارد بحث میکند.
ابعاد واقعیت نسبت به حیوانات یا گیاهان موجود است. آنچه داماسیو به عنوان شکل توسعه یافته متاخرتر و بسیار پیچیده تر از یک زندگی ذهنی تصور میکند، طبق نظر ارسطو و بعدا از توماس آکویناس، چیزی است که در مقیاس طبیعی در مقایسه با سایر موجودات زنده در سطح بالاتری قرار دارد. درست همانند این متفکران داماسیو بر موجودات زنده بدون مغز تاکید میکند تا آنجا که مونادها به ظاهر هوشمندانه و هدفمند رفتار میکنند. همچنین با توجه به این موضوع،تصور داماسیو مبنی بر اینکه ارگانیسم ما تحت تاثیر یک اصل سازمانی است که ساختار تداوم و بقا را تضمین میکند اعمال میشود.
با تکامل پستانداران دامنه فرآیندها به طور قابل توجهی گسترش یافت.
مشاهده ذهن خودآگاه در اپتیک تکامل از اشکال ساده زندگی به سوی موجودات پیچیده و بیش پیچیده مانند ما به طبیعی شدن ذهن کمک میکند و نشان میدهد که آن نتیجه پیشرفت های پلکانی پیچیدگی در اصطلاح بیولوژیکی است .
از این نظر می توان به یک بند ناف بلند اندیشید که ذهن خودآگاه را به اعماق تنظیم کننده های ابتدایی و کاملا ناخودآگاه پیوند میدهد، احتمالا به همین دلیل است که داماسیو مشابه لایب نیتس و برگسون اهمیت فرآیندهای ناخودآگاه را برای
زندگی ما برجسته میکند. به گفته داماسیو تصویر سخت و نرم افزار رایانه ای که اغلب به آسانی توسط عصب شناسی مورد استفاده قرار میگیرد کمکی به توضیح آگاهی انسان نمیکند. مشکل تلقی میشود که چنین تصاویری از وضعیت های اساسی متفاوت اجزای مادی موجودات زنده و ماشین های مهندسی شده غفلت میکنند. داماسیو بیان میکند که تحقیق مغز رشته ای است که به نفع ما است یا میتواند باشد. این امر میتواند به ما کمک کند تا توضیحی در مورد آنچه که شرایط
انسان را تشکیل میدهد پیدا کنیم. دقیقا این مساله با کرامت انسان مطابقت دارد که هم حفظ میشود و هم تقریبا تقویت میگردد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.